یکنفر می خواست ازدواج کنه تا اینکه یکی از دوستانش به اون یگه آقا
فرشاد یک زنی برای تو پیدا کردم که محشره بی نظیره به زیبایی
آفتاب اصلا به ماه میگه تو بیرون نیا من به جای تو می تابم
فرشاد هم که از زن اولش جدا شده بود و سالها بدون زن زندگی
کرده بود و چند جا هم خواستگاری رفته بود اما خوشش نیامده بود
به دوستش گفت خانم خیلی زیباست گفت اره از همه زنها قشنگتره گفت
با من جور در میاد گفت اوه اره ارومه کم حرفه زرنگه خونه
ماشین پول پلا داره گفت من 40 سالمه اون جوونتره از من گفت اره
بابا نصف سن تو رو داره فوق لیسانسه فرشاد که تعجب کرده بود
گفت وای کارمند هست همه چیز داره اب از دهانش داشت همینجوری
می ریخت چون دهانش اب افتاده بود و گفت قبوله بریم تا یکی
دیگه اونو نگرفت رفتند خواستگاری دیدند بله 10 نفری ادم اونجا
هستند چند تا شون خانوم و اقا فرشاد به همه انها نگاه کرد و تو
دلش گفت عروس خانوم ادامه در این سایت armin3d com