If you want to achieve greatness stop asking for permission آخ چه بگویم از روزهای با تو بودن من اون روزها رو میخوام اون روزهایی که روز بودند و شبهایش شب بود یادته یادته ما 2 نفری دست در دست هم فارغ از دنیا می رفتیم قدم میزدیم با هم ترانه های زیبای عارف رو میخوندیم یادته در گوشهامون همیشه زمزه های عشق بود. همیشه همیشه دلهامون شاد بود یادته فکر رفتن به پاریس در دلامون بود اما افسوس که ان دوران با تو بودن زود تموم شد تو رفتی پاریس اما من نتونستم بیام شاید سهم من در این قصه همین بود من بمونم تو بری الان تو چه شدی من چی شدم دست خسته منو بگیر من همونم که همه دنیات بودم دست منو بگیر نجاتم زدست تو ست کمک کن نذار اینجا بمیرم نزار اینجا بپوسم میدونم هنوز بفکر منی اما موقعیت شغلی تو نمیزاره .. کاش میموند همیشه لحظه های باقیمونده از عمرم مثل اون وقتها در کنار تو میدونم تو خیلی مهم شدی خیلی خیلی بزرگ شدی .. یادته یادته اما باز هم شاد بودیم یادته با هم می رفتیم سرسره بازی یادته بستنی میخوردیم یادته با هم می رفتیم دریا