Gods decide is out of our hindsight power but it is always beneficial for us هر جا که می رفت آن سایه شوم خونخوار دنبالش بود حتی یک لحظه هم از دستش در امان نبود دختر جوان از ترس هر چه در توان داشت می دوید در جنگل او گم شده بود ناگهان در جلوی خود یک مرد را دید هم ترسید هم خوشحال بود یکنفر مرد قوی هیکل داس در دست داشت دحتر از ترس چشمانش بیشتر گشاد شد و برق چشمانش در ان شب مهتابی برق می زد مرد به ان دختر گفت تو کی هستی این موقع شب اینجا جی کار می کنی جرا می دوی ایا حیوانی تو را تعقیب می کند دختر گفت پشت سرم را خوب نگاه کن ببین چی میبینی مرد گفت چیزی نمی بینم جراغ قوه خودش را روشن کرد خوب که نگاه کرد از لابلای شاخکها و برگهای درختان یک ادم شاخدار دید که زبانش بیرون امده بود و 2 عدد دندان تیزی در جلو داشت پنجه های او نیز همه چنگال مانند بود مرد گفت تو فرار کن من با این هیولا درگیر می شوم دختر گفت با او نبرد نکن او غویتر است تو را نابود میکند مرد گفت نترس من داس دارم دختر فرار کرد و نبرد این 2 نفر را دید مرد پیروز شد و ان دیو را کشت سپس با دختر ازدواج کرد و در همان جنگل سالها با هم به خوبی و خوشی زندگی کردند و اکنون 222 سال از ان زمان می گذررد...