خیلی تنهام خیلی تنها چی کنم هیچ همفکری ندارم حتی یک نفر هم نیست که با اون راحت حرف بزنم یه دوستی دارم از بچگی برام مونده اما اون هم کامل نیست و از نظر من ایرادهایی داره اون خیلی منو دوست داره میگه حتی از زن و بجه اش هم بیشتر دوستم داره و حتی حاضره از ادمها جدا بشه بیاد با من زندگی کنه به اون گفتم تو به خانواده ات برس ما با هم دوستیم همین و بیشتر از این توقع نداشته باش اگر تو به زنت علاقمند نبودی چرا ازدواج کردی؟ تازه من دوست ندارم با تو زندگی کنم من در دنیای خودم هستم میبینی که با هیچکسی ارتباط ندارم تک و تنهام و این از خود خواهی نیست این تنهایی به خاطر این است که واقعا همفکری پیدا نمی کنم و از تنهایی بیشتر از با همه بودن لذت می برم اون میگه شبها خواب تو رو میبینم که مردی و از این دنیا رفتی و در خواب بیدار میشم فوری میام خونه ات از مادرت می پرسم حال دوستم خوبه یا نه اون هم میگه اره الان میگم بیاد پیشت دلم هم به حال خودم میسوزه هم به حال اون آخه اون هم میگه تنهام و فقط من میتونم تنهایش رو پر کنم اما افسوس که من تمایلی به با او بودن ندارم حتی مزاحم خودم میدونم با اینکه خیلی تحصیل کرده هست اما تنهاست به اون میگم خوب من هم تنهام چیه مگه ادم تنها باشه هزار نفر دورو برت باشه مگه خوشت میاد خوب اگه خوشت میاد برو تو جماعت این همه دوست برو در باشگاه ورزش کن دوستهایی پیدا میکنی همفکرت میگه همفکری پیدا نمیشه یه جورهایی اون هم انگاری تنهاست و فقط میگه تو میتونی تنهایی منو پر کنی اما من چی چه کسی تنهایی منو پر می کنه...خوبه حالا من با حیوانات دوستی می کنم اما اون این حس رو نداره ....