کلید خانه را از داماد گرفت گفت بفرما برو بیرون به همین راحتی پدر خانم و مادر زن هر چی میگه راست میگه تجربه های زندگی هنوز در را با
دست پر باز نکردی پر از تجربه هستند کلید خانه را گرفت و گفت برو بیرون
داستان زیبا 2 نفر که یکدیگر را خیلی
دوست داشتند با هم ازدواج کردند انها در اوایل زندگی خانه نداشتند و پیش
پدر و مادر دختر با هم 4 نفری زندگی می کردند یکسال پس از ازدواج انها صاحب
یک فرزند شدند اسمش را محسن گذاشتند زندگی به خوبی و خوشی می گرشت یک روز
که پدر مجسن زودتر از موعد به خانه امد پدر حانم که انتظار امدن داماد خود
را در ان ساعت https://www.armin3d.com از روز را نداشت ناراحت شد و به
اتاق داماد رفت گفت تو الان
باید سر کار باشی اینجا چرا هستی داماد گفت من امروز سرم درد می کنه حوصله
ندارم امدم تا استراحت کنم پدر زن ناراحت شد و گفت کلید را بده و دیگه
اینجا نیا اگر میخوای زن و بچه ات را ما نگهداری می کنیم داماد گفت بفرما
این کلید و از خانه بیرون رفت و شعرهای غمگین می خواند انشب هوا بارانی بود
و سرش درد می کرد خسته بود خسته تر شد و رفت خانه پذر خودش از ان ر